کلا در نظام آفرینش، فوت به آن صورت که ما فکر میکنیم وجود ندارد، بلکه همهچیز سفر میکند، مثل بچه که از رَحِمِ مادرش سفر میکند به دنیای ما. یعنی یک درجه میآید بالاتر. آدم هم موقع مرگ سفر میکند، از دنیای مادی به دنیای برزخ … 1)
اگر خوشگذرانیهای بیوقفهمان را از مسیر اهدافمان حذف نمیکنیم توقع نداشته باشیم بعدها به آنچه که از خود انتظار داریم برسیم. 1)
آدم خطرناکی بود! …
پرنده را در قفس نگه میداشت و ماهی را در تنگ آب! …
و تمام عمرش به آزادی میاندیشید!!! … 1)
عشق را نه با نگاه، بلکه از درون باید احساس کرد.
آن احساسات را همیشه نه با کلام، بلکه با رفتار باید ثابت کرد.
رابطهای که از سر نیاز باشد درست مثل رفع گرسنگی میماند. 1)
انسانها دو نوع سرنوشت در دست دارند … سرنوشتی که اتفاقها برایشان رقم میزنند و سرنوشتی که خودشان انتخابش میکنند. 1)
ما در مورد مرگ چیزی نمیدانیم؛ جز این که یا در محیط بستهی اتاق دستش را بر روی شانهمان خواهد گذارد و یا این که در اثنای روشنایی روز، حملهور خواهد شد.
بستگی به موقعیت دارد. در این فاصله بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم، تسهیل مسئولیتش است که تقریباً چیزی برای اخذ از ما نداشته باشد. به گونهای که خود همهچیز را بخشیده باشیم.
1)
با هر اندیشهای از جانبداری افکارمان دور بمانیم و کمی گوش فرا دهیم. بارها و بارها افکارمان در زمان تغییر یافته و افکار قبلی را که جانبداری میکردیم پوچ میدانیم، پس تعصب را کنار بگذاریم. 1)
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که میشوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…
1)